معنی مجموعه‌ اشعار ملا احمدنراقی‌

حل جدول

لغت نامه دهخدا

اشعار

اشعار. [اَ] (ع اِ) ج ِ شِعر. نظمها. بیتها. (از فرهنگ نظام). || ج ِ شَعر. (اقرب الموارد). رجوع به شِعر و شَعر شود.

اشعار. [اِ] (ع مص) آگاهی و اطلاع دادن. (فرهنگ نظام). اشعره الامر؛ آگاهانید وی را از آن کار و کذا اشعره بالامر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شعار پوشانیدن کسی را. || اشعر الجنین، موی برآورد بچه در شکم مادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || اشعر الخف، موی را داخل موزه کرد. (منتهی الارب). اشعر الخف و الجبه؛ بَطَّنَها بشعر. (اقرب الموارد). || اشعرت الناقه؛ بچه ٔ موی برآورده انداخت ماده شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || اشعر الهم قلبه، بجای شعار شد اندوه دل او را. و کل ما الزقته بشی ٔ فقد اشعرته به. (منتهی الارب). اشعر الهَم ﱡ قلبی، لصق به و کل ما الصقته بشی ٔ فقد اشعرته به. (اقرب الموارد). || اشعر القوم، ندا کردند آن قوم بر شعار خود تا اینکه یکدیگر را بشناسند. و شعار قراردادند آن قوم برای خود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || اشعر البدنه؛ خون آلود کرد کوهان شترقربانی را تا آنکه شناخته شود. (منتهی الارب). اشعر البَدَنَهَ؛ اعلمها ای جعل لها علامه و هو ان یشق جلدها او یطعنها فی اَسنمتها حتی یظهر الدم و یعرف انهاهَدی. (اقرب الموارد). || اشعر الرجل همّاً؛ بجای شعار آن مرد چسبید بهم. (منتهی الارب). || اشعر فلاناً شراً؛ پوشانید فلان بدی را بفلان. (منتهی الارب)، غشیه به. (اقرب الموارد). || اشعره الحب مرضاً؛ فروگرفت عشق او را به بیماری. (منتهی الارب). اشعر الحب فلاناً مرضاً؛ امرضه. (اقرب الموارد). || اشعر السکین شعره؛ ساخت برای کارد مر شعیره. (منتهی الارب). اشعر نصاب النصل، جعل له شعیره. (اقرب الموارد). || اُشعر الملک (مجهولاً)، کشته شد ملک. (منتهی الارب). عرب به پادشاهانی که کشته میشدند، میگفتند: اُشْعِروا و به مردم عامی که مقتول میشدند، میگفتند: قُتِلوا. (از اقرب الموارد). || اشعره سناناً؛ خالطه به. || اشعر امر فلان، آنرا معلوم و مشهور ساخت. || اشعر فلاناً؛ جعله علماً بقبیحه اشادها علیه. || اشعر دماه و اشعره مِشْقَصاً؛ دمّاه ُ به. (اقرب الموارد).


ملا

ملا. [م َ](ع اِ) ج ِ مَلاه.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء)(از ذیل اقرب الموارد). رجوع به ملاه شود.

ملا. [م ِ](ع اِ) مدت زندگی. ج، اَملاء ودر لسان، مَلا ضبط شده است.(از ذیل اقرب الموارد).

ملا. [م َ](از ع، ص) پر:
خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان
آبی به ریق می خورد از ناودان برف.
کمال الدین اسماعیل.
- ملا شدن، پر شدن:
دل ز افتعال اهل زمانه ملا شدم
ز ایشان به قول و فعل ازیرا جدا شدم.
ناصرخسرو.
روحانیان مثلث عطری بساختند
وز عطرها مسدس عالم شده ملا.
خاقانی.
یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون
هفتم زمین ملا شد بگرفت زآن ملالش.
خاقانی.
- ملا کردن، پر کردن:
قدحها ملا کن به من ده که من خود
ز قوت آبشان برملا می گریزم.
خاقانی(دیوان چ سجادی ص 289).
||(اِ) پری. ملأ. مقابل خلا(خلأ): چاره نیست که بیرون عالم خلا بود یا ملا بود.(دانشنامه ص 119).
چو آنجا رسیدی سخن بسته شد
ندانم برون زین خلا یا ملاست.
ناصرخسرو.
وگر گویی ملا باشد روا نبود که جسمی را
نهایت نبود و غایت به سان جوهر اعلا.
ناصرخسرو.
و رجوع به ملأ شود.
|| آشکارا.(غیاث)(ناظم الاطباء):
نه همی فرصتیت باید جست
گر خلا باشد ار ملا باشد.
مسعودسعد.
تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب
شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا.
سنائی(دیوان چ مصفا ص 17).
در خلا و ملا و سرا و ضرا ملازم درگاه جهان پناه بود.(تاریخ غازان، ص 56).
- برملا، فاش. علی رؤس الاشهاد.(یادداشت به خطمرحوم دهخدا). آشکارا. علنی: بوعبداﷲ پارسی برملا گفت خواجه ٔ بزرگ می گوید هرچند خداوند سلطان فرموده بود تا...(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 160). یک روزبرملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). هم در این مجلس فرمود به نام سلطان منشور نبشتن ملکتهای موروث و مکتسب و آنچه به تازگی گیرد و برملا بخواند.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 377). روز دیگر محمود به مظالم نشست و خیانت قاضی برملا بگفت.(سیاست نامه).
گر روز من ثنا کنمش برملا به نظم
در شب همی به نثر دعا برملا کنم.
مسعودسعد.
تا مجمعی سازند و آن را برملا بخوانند.(کلیله و دمنه).
اندر این عالم غریبی زآن همی گردی ملول
تا «ارحنا یا بلالت » گفت باید برملا.
سنائی.
واینک بنات فکرم مانده هنوز بکر
از کس نهفته نیست حدیثی است برملا.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان چ وحید دستگردی ص 21).
قدحها ملا کن به من ده که من خود
ز قوت آبشان برملا می گریزم.
خاقانی(چ سجادی ص 289).
خصمی کژدم بتر از اژدهاست
کاین ز تو پنهان بود آن برملاست.
نظامی.
- بر ملا افتادن، آشکارا شدن. علنی شدن. فاش شدن:
رازم از پرده بر ملاافتاد
چند شاید به صبر پنهان داشت.
سعدی.
مگو آنچه گر بر ملا اوفتد
سخنگو از آن دربلا اوفتد.
سعدی(بوستان).
رازش از پرده بر ملا افتاده.(گلستان). جوابی مختصر که اگر بر ملا افتاد فتنه نباشد.(گلستان چ فروغی ص 41).
یارب به لطف خویش گناهان مابپوش
روزی که رازها فتد از پرده بر ملا.
سعدی.
- بر ملا شدن، آشکار شدن. فاش شدن.
- به ملا، آشکارا. به عیان. علنی. علناً:
فرض یزدان رابگذارد هرکس که کند
خدمت خاصه ٔ سلطان به خلا و به ملا.
مسعودسعد.
از آن زمان که فروخواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایهاالملأ بملا.
خاقانی.
- در ملا، به آشکارا. آشکارا. علنی:
یکرویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک در ملا.
مسعودسعد.
چون به شاهین قضا انصاف سنجی گاه حکم
جبرئیل از سدره گوید با ملایک در ملا...
سنائی(دیوان چ مصفا ص 3).
|| گاهی عبارت از انجمن و محفل.(غیاث). انجمن و محفل.(ناظم الاطباء). جمع. گروه مردم:
تو بر سر ملا بستایی همی مرا
من چون کنم ستایش تو بر سر ملا.
امیرمعزی.

ملا. [م ُل ْ لا](ص، اِ) مأخوذ از مولای تازی، لقب استاد و معلم خواه مرد باشد و یا زن.(ناظم الاطباء). این کلمه را صاحب تاج العروس گمان می کند ایرانیان از مولی ساخته اند. در ترکیه نیز آن را منلا گویند و شاید اصل هر دو مولی یا مولانا باشد. ابن بطوطه آرد: وکان معنا فی المرکب حاج من اهل الهند یسمی بخضر و یدعی مولانا لانه یحفظ القرآن و یحسن الکتابه.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معلم کُتّاب. معلم مکتب. استاد مکتبی.(یادداشت ایضاً).
- ملا رفتن، مکتب رفتن و سبق خواندن.(ناظم الاطباء).
- امثال:
ملا بیمارکن است، بیهوده گوید که در تو آزار و نقاهتی است، تو تندرست و سالم باشی. مثل مأخوذ از حکایتی از مثنوی است.(امثال و حکم ص 1731). و رجوع به مثنوی چ علاءالدوله ص 231 و امثال و حکم ج 1 ص 21 ذیل مثل «آخوند نباشد درد و غم » شود.
|| عالم. درس خوانده. فاضل.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آدم درس خوانده و تحصیل کرده و باسواد. عوام ناس هرکس را که سواد خواندن و نوشتن داشته باشد ملا می خوانند و مردم باسواد آدمی را که تحصیلات عمیق داشته باشد ملا می گویند بعضی نیز معتقدند ملا کسی است که خواندن می داند و نوشتن نمی داند و خط ندارد، در مقابل میرزا که خط و سواد هر دو را دارد.(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده):
شیخ ابوالپشم مرد ملائی
داشت در کنج مدرسه جائی.
بهائی(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملا و فقیه و صوفی و دانشمند
این جمله شدی ولیک آدم نشدی.
؟(از امثال و حکم ص 1731).
- ملا شدن، سواد فراگرفتن. باسواد شدن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
ملا شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل، علم آموختن سهل باشد، فراگرفتن فرهنگ و ادب اصل و عمده است.(امثال و حکم ص 1731).
|| لقب علمای دین.(ناظم الاطباء). آنکه علوم ادب و فقه و اصول داند. آخوند معمم.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
نیم طبیب بلای جان، نیم ملا بلای ایمان.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| لقب دانایان یهود و مجوس. نوعاً مردمان عمامه به سر را که عالم باشند، ملا گویند خواه مسلمان باشد و یا نباشد.(ناظم الاطباء). روحانیان دین یهود و زرتشت را مسلمانان ملا گویند: ملاپیناس. ملاحق نظر. ملافیروز(زرتشتی).(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده). || گاه طلبه ها به مزاح در اول نامهای کتب درس درآورند: ملانصاب. ملا انموذج.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

فرهنگ عمید

اشعار

آگاه کردن، آگاهی دادن، خبر دادن، آگاهانیدن،
* اشعار داشتن (کردن): (مصدر متعدی)
خبر دادن، باخبر کردن، آگاه کردن،
(مصدر لازم) آگاهی داشتن،

فارسی به انگلیسی

مجموعه‌

Aggregation, Arsenal, Assemblage, Assortment, Collected, Collection, Compilation, Complex, Conglomeration, Ery _, Lot, Mass, Miscellany, Muster, Pack, Package, Potpourri, Suite

فرهنگ فارسی هوشیار

ملا

‎ پری، گروه، انجمن، بزرگان مردم از مولی در فارسی: فرهیخته (با سودا)، آموز گار (اسم) گروه مردم، انجمن محفل، پری مقابل خلا (خلا ء) : } چاره نیست که بیرون عالم خلا بود یا ملا بود. { (دانشنامه. منطق. 119) یا بر ملا. علنا علانیه: } قدحها ملا کن بمن ده که من خود ز قوت آبشان بر ملا میگریزم. ‎{ (خاقانی. سج. 289) یا در ملا. در میان مردم مقابل در خلا : } یکرویه دوستم من و کم حرص مادحم هم راست در خلاام و هم پاک در ملا. ‎{ (مسعود سعد) یا بر ملا شدن. فاش شدن آشکار شدن: } سید میران که از بر ملا شدن موضوع عقد خبر داشت دراین مدت اصلا از دم پر آهو رد نشد. . . { (شام. 278) یا بر ملا کردن. فاش کردن آشکارکردن. ‎ (صفت) درس خوانده باسواد: } نیست ممکن که تو ملا ز پی ملا یی سر انبانی دانش همه جا نگشایی. ‎{ (گل کشتی. تو با. 412)، آخوند روحانی معمم } تو بلکه خواستی بنویسی بعضی از ملا های ما حالا دیگر از فروختن موقوفات دست برداشته بفروش مملکت دست گذاشته اند. ‎{ (دهخدا. چرند و پرند. 13) (اسم) گروه مردم، اشراف قوم یا ملا اعلی. عالم بالا جهان فرشتگان. پر شدن لقب استاد و معلم، خواه مرد باشد یا زن


اشعار

ج شعر

فرهنگ معین

اشعار

(~.) [ع.] (اِ.) جِ شعر؛ موها.

(اَ) [ع.] جِ شعر؛ چامه ها، شعرها.

فارسی به عربی

اشعار

اشاره، شعر

معادل ابجد

مجموعه‌ اشعار ملا احمدنراقی‌

1221

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری